در جستجوی خوشبختی

آخرین بروز رسانی: 11 آبان 1403
بدون دیدگاه
3 دقیقه زمان مطالعه
Video games blog cover

وقتی که خسته از یک روز کاری هستید و با همکاران یا مدیر خود در محل کارتان روز سختی داشتید، یا وقتی در دانشگاه روز کسالت‌بار دیگری را سپری کردید، و یا در مدرسه دبیر شیمی یا معلم ریاضی شما را پای تخته کشانده و مسئله‌ای حل نشده یقه تان را گرفته، یا وقتی هیچ یک از بچه محل‌ها و رفقا در دسترس نیستند که روز کسالت‌بارتان را با آن‌ها به هیجان بکشید، شما تنها یک دکمه با جهان بی‌انتها و جذابی فاصله دارید که بدون تردید تاریخ قابل ملاحظه‌ای از زیست خیلی از ما را تشکیل داده است.

جهانی که هیچ وقت نمی‌گوید نیستم، یا وقت ندارم، یا حالا تو برو من شاید جوین شدم. نه، او همیشه آن‌جاست تا شما را در تنهایی‌تان سرگرم کند و یا به جمع دوستانتان صفای بیشتری بخشد. جهان سخاوتمند و پر هیجان بازی‌های ویدیویی. بازی‌هایی که دستِ کم برای ما بازی‌خورها دیگر فقط بازی نیستند و در کم لطف‌ترین حالت، سبکی از زندگی هستند اگر نه عضوی جدایی ناپذیر از حیات روزمره‌مان.

کودک باشید یا نوجوان، در اوایل روزگار سخت جوانی باشید یا در حوالی جذاب چهل و یا در پیچ پنجاه سالگی، حتی اگر سن بیش‌تری داشته باشید، فشردن کلید هوم یا پاورِ پلی‌استیشن یا ایکس‌باکس یا هر وسیله‌ی گیمینگ دیگرتان، بی شک شوری را در شما برمی‌انگیزد و طوری روحتان را قلقلک می‌دهد که گویی برای بار اول توانستید بدون کمکی دوچرخه‌سواری. این شور، خیلی گردن کلفت‌تر و جدی‌تر در خلال بازی‌های ویدیویی و در پیچ و تاب داستان‌های تلخ و شیرین‌شان ظاهر می‌شود، با به دست آوردن‌ها و از دست دادن‌ها، با گریه‌های الی و خنده‌های جول (کدام خنده!) در The Last of Us، با رستگاری آرتور مرگان یا خانواده‌دوستی جان مارلستون در Read Dead Redemption.

کدام بخش این زندگی سخت و پر خرج امکان این را دارد که شما رو به دشت‌های مونتانا ببرد یا به دنیای رم باستان و داستان‌های عاشقانه‌اش نظیر هم نشینی اتزیو با سوفیا در Assassins Creed (Brotherhood)، در پس کوچه‌های سن‌اندریاس بتاباندتان و در غروب دل‌انگیزی و بر بلندای کوهی مرگ افتخار‌آمیز را به تجربه بصری و روحی شما بکشاند.

نوستالژی

اگر مثل من تجربه‌ی بازی‌های دهه‌ی 90 و بعدترش را داشته باشید، احتمالا اولین بار طنین روح نواز عشق را با مرلین تجربه کردید که سالید اسنیک در Metal Gear I دلباخته‌اش بود و روسری‌اش (یا شاید شال گردنش) را در اینونتوری‌اش نگه می داشت که با آن گرگ‌ها آرام می‌گرفتند (زیبا نیست!؟).

تراژدی برای منی که آن زمان شاید 8-9 ساله بودم و نمی تواستم شاهنامه بخوانم یا شکسپیر بفهمم، یعنی اتفاقی که برای مکس پین افتاد و همسر و کودک خردسالش را در آغوش حسرت‌بار خود از دست داد.

تاثیرات منفی بازی های ویدیویی؟ بله یحتمل، اما آموزش‌هایی هم این بازی‌ها دارند. مثلا همین که قتل هولناک خانواده‌ی مکس پین (که در زمان خودش بازی بسیار مهمی بود و طرفداران بسیار داشت و هم‌اکنون در دست بازسازی برای نسل نهم می‌باشد) توسط سه جانور روانی که تحت‌تاثیر ماده‌ای روانگردان به نام والکایر بودند رقم خورد. این دستِ‌کم من را حتی در ناخودآگاه دچار نفرتی از مواد روانگردان کرد که می‌توانست برای کارآگاه خوشپوش نیویورکی و خانواده‌ی دوست داشتنی‌اش چنین کابوسی را رقم بزند و او را وارد سیاهچاله‌ای از خشم، افسردگی و عطش سیری‌ناپذیر انتقام کند.

همه‌ی ما وقتی دیوار زندان گولاگ را در عملیات شاهماهی (Kingfish) فرو ریختیم و از پسِ آن کاپتان پرایس با آن سبیل کلفتش حلول کرد، اشتیاق دیدار پس از سالیان را تجربه کردیم وقتی که آدرنالین در رگ هایمان جولان می‌داد و واقعا انگار رفیقی قدیمی و رهبری عزیز را دوباره در پشت گرد و غبار دورانی سخت و سالیان متمادی به خانه بر‌می‌گرداندیم.

بسیار بسیار طولانی خواهد شد اگر بخواهیم از همه‌ی بازی‌ها بگوییم و از تمام لحظات حیرت‌آوری که برای ما رقم زدند. از Uncharted، از GTA، از شاهکارهای Tom Clansy’s و Medal of Honor و بسیاری عناوین دیگر و اشک‌ها و لبخندها، غم‌ها و شادمانی‌هایی که در بازی‌ها تجربه کردیم و برایمان لحظاتی به یادماندنی رقم خورد (خاطره بازی با بی شمار عناوین دیگر را به نوستالژی ذهنی شما واگذار می‌کنم).

شاید بر همین اساس بتوان گفت ما «بیش‌تر» زندگی کرده‌ایم و ابعاد پهناورتری از زندگی را تجربه کردیم. با بازی‌ها شاد شدیم و خندیدیم، غم خوردیم و گریستیم و در جستجوی آن چیزی بودیم که در زندگی واقعی شاید هرگز نیافتیم. در جستجوی شور بودیم، در جستجوی آزادی، و شاید در مفهومی کلی‌تر… در جستجوی خوشبختی.

بدون دیدگاه
اشتراک گذاری
اشتراک‌گذاری
با استفاده از روش‌های زیر می‌توانید این صفحه را با دوستان خود به اشتراک بگذارید.